پهلوانی و جوانمردی در شاهنامة فردوسی

پهلوانی و جوانمردی در شاهنامة فردوسی

 

 

گفت‌وگو با میرجلال‌الدین کزّازی

پهلوانی و جوانمردی در شاهنامة فردوسی

مسعود رضوی

 استاد دکتر میرجلال‌الدین کزّازی، سخنور، ادیب برجسته و شاهنامه‌شناس پرشور روزگار ماست. در این پرسش و پاسخ، ایشان به اجمال در باب آیین پهلوانی و جوانمردی و شیوة عیاری در شاهنامه، مطالبی بیان کرده‌اند. خوانندة نکته‌سنج نیز همانند ما، از شیوایی سخن کزّازی لذت فراوان خواهد برد. چیرگی استاد کزّازی در تقریر جستارها و بیان واژه‌ها چنان بود که ما جز پس و پیش کردن چند کلمه، نیازی به تغییر و ویرایش مطلب ندیدیم و تنها چند توضیح کوتاه به صورت پانوشت به گفت‌وگو افزودیم. این پرسش و پاسخ با مساعدت و همراهی دوست گرامی آقای غلامرضا دادخواه انجام گرفته است. برای استاد دانشورمان آرزوی سلامت و بهروزی و استمرار خدمات به فرهنگ ایران‌زمین را از درگاه یزدان پاک آرزومندیم.
 جناب استاد کزّازی، شما به عنوان یکی از متخصصان برجستة شاهنامه در عصر ما شناخته شده هستید و بحث ما دربارة جوانمردی و فتوت است. این دو واژه، پیوند نزدیک و مستحکمی با پهلوانی و سلحشوری که موضوع عمدة شاهنامه است دارد. در این رابطه بحث‌هایی مطرح و مقالاتی نوشته شده است. از جمله مقالاتی به نام شیوه‌های عیاری و جوانمردی در شاهنامه اثر مرحوم دکتر محجوب که در مجله هنر و مردم به چاپ رسید. ما می‌خواهیم شما از نظرگاه خاص خودتان و دقیق‌تر از پژوهندگان سابق در این باره مساعدت بفرمایید. لذا برای شروع بحث از معنا و مفهوم جوانمردی سخن بگویید و اینکه این واژه یا اصطلاح نزد شما مترادف چه معنا و یا حوزة معنایی است؟
جوانمردی یا عیاری، در فرهنگ و تاریخ ایران، پیوندی تنگ و ناگسستنی و ساختاری دارد با پهلوانی. به سخن دیگر، پهلوان اگر راد و جوانمرد نباشد، پهلوان نیست. یکی از ویژگی‌های بنیادین، که در اندیشه و منش ایرانی، «پهلوان» را از «قهرمان» جدا می‌دارد، همین است. پهلوان به ناچار، عیار و جوانمرد هم هست، اما قهرمان چنین نیست. دست کم قهرمان در کاربرد و معنایی که این واژه در روزگار ما دارد. ما می‌بینیم که پرسمان بزرگ در ورزش امروز ما، چه در ایران و چه در پهنة گیتی، آن است که پاره‌ای از قهرمانان، از خوی و خیمِ پهلوانی به دور افتاده‌اند. یکی از آسیب‌های ورزش پیشه‌ورزانه ـ یا به اصطلاح حرفه‌ای ـ این است که ورزشکار می‌کوشد به هر شیوه‌ای، حتی با ترفند و نیرنگ به قهرمانی برسد. اما پهلوان، هرگز روا نمی‌دارد که به لغزش، گناه، پلشتی، تباهی، سیاهی دامان بیالاید. هم از این روست که پهلوانی، در منش و رفتار و خوی وخیم، با درویشی سنجیدنی است. در روزگارانی در تاریخ ایران، این هر دو به هم رسیده‌اند و با هم یکی شده‌اند. به گونه‌ای که ما می‌توانیم از پهلوانانِ درویش، یا درویشانِ پهلوان سخن بگوییم. همواره دری، خانقاه و زورخانه را به هم می‌پیوسته و می‌گشوده است. پس ـ اگر فراخ و فراگیر بنگریم ـ آیین جوانمردی با آیین درویشی و آیین پهلوانی یکی است.
آیا در شاهنامه هم به طور خاص چنین است؟
در شاهنامه، که نامة فرهنگ و منش و اندیشة ایرانی است؛ مایة شگفتی نیست که این فرهنگ و منش، بازتابی گسترده یافته باشد. چون می‌توان گفت شاهنامه، بیشترین پیوند را با فرهنگ و منش پهلوانی دارد. اگر ما بخواهیم در میانة زمینه‌ها و سوی‌مندی‌ها و قلمروهای گوناگون که در شاهنامه نهفته است، که نامة هزاره‌های ایرانی است، یکی را برگزینیم که کاربردی آشکارتر و فراگیرتر دارد، از دید من، آن فرهنگ و منش پهلوانی است. شاهنامه به راستی نامة پهلوانان است. نه بدان سان که گاهی کسانی، شتابزده، خام‌اندیش، می‌انگارند نامة شاهان یا شاه‌نامه! شاهنامه بر پایة هنجار و پیشینه‌ای تاریخی این نامة نامی و گرامی را بازگفته است. در ایران کهن، ایران روزگار باستانی، کارنامه‌ها، دفترها و نامه‌هایی بوده است دربارة اسطوره‌ها و تاریخ ایران. این دفترها، خدای‌نامه یا خُوَتای نامگ نام داشته است. شاهنامه برگردانِ ریخت‌شناختی و معنی شناختیِ خدای‌نامه است. چون خدای در زبان پهلوی به معنای شاه و بزرگ و سرور است. در پارسی‌ دری، از آنجا که کارکرد و معنای این واژه دیگرگون می‌شود، خدای برابر با یزدان و آفریدگار کاربرد می‌یابد. واژة شاه، که در معنی برابر است با خدای، به جای او می‌نشیند. از این روی، نامة فرهنگ و منش ایران، که می‌توانیم آن را نامة پهلوانی بنامیم، شاهنامه خوانده می‌شود. این را هم می‌دانیم که در سراسر شاهنامه چنین نامی برای این دفتر دانایی به کار برده نشده است. این نامی است که دیگران از بیرون برای آن نهاده‌اند. پس، کوتاه‌ترین راه ـ و به همان‌سان آسان‌ترین ـ در شناخت خوی وخیم و کنش و منش جوانمردی و پهلوانی، آن است که به شاهنامه بازگردیم. شاهنامه سرشار است از اندیشه‌ها و آموزه‌های جوانمردی و پهلوانی.من نمی‌ دانم که چه پایه گنجایی و زمان هست که ما فراخ یا تنگ بدین زمینه بپردازیم؟
شما هرچه بیشتر بفرمایید ما بهرة بیشتری می‌بریم.
در سخنی فراگیر می‌توانم گفت، شما هر کدام از چهره‌های برین و گوهرین شاهنامه را برگزینید. هم در میانة پهلوانان و هم در میانة دیگران، مانند پادشاهان، در رفتار و کردار او، این فرهنگ و منش را می‌توانید یافت. زیرا در سامانه‌های اندیشه ایرانی، پادشاه- یا به سخنی سخته‌تر- فرمانروای فرِّه‌مند، پیش از آنکه پادشاه باشد، پهلوان است. اگر پادشاه پهلوان نباشد، شایستة پادشاهی نیست. زیرا که می‌دانیم پادشاه تنها فرمانروای جهان برون‌ یا گیتی نیست. فرمانروایی در جهان برون‌ یا گیتی، کاری است که بسیار کسان بدان توانایند. هرجهان باره‌ای جهان‌خواره، هر آن کسی که از زور و زَر برخوردار است، می‌تواند در پی جهانگیری و خون‌ریزی و مردم‌کُشی و درازدستی، به فرمانروایی برسد. اما در بینش ایرانی، چنین کسی به راستی فرمانروا نیست. چرا؟ چون تنها زورمند است. چیرگی یافته است. دیگران را به فرمان درآورده است. دستِ بالا، بر تن‌ها فرمان می‌راند نه بر جان‌ها. فرمانروای راستین کسی است که نه بر تن‌ها، بلکه بر دل‌ها، بر اندیشه‌ها فرمانرواست. هنگامی فرمانروا می‌تواند این دو قلمرو ناساز را در فرمان داشته باشد که در همان هنگامی که پادشاه است، پهلوان و جوانمرد باشد. از همین روست که در اندیشة ایرانی، فرمانروا، به ناچار، می‌باید از فرِّهِ ایزدی برخوردار باشد. فرّه ایزدی، مانند کشورگشایی و جهانگیری، به آسانی و به خواستِ کسان به دست نمی‌آید. هنگامی فرمانروا از فرّه ایزدی برخوردار خواهد بود که شایستگی و آمادگی و برازندگی آن را داشته باشد. چون فرّه ایزدی نیرویی مینوی است که فرمانروای راستین از آن برخوردار است. از همین روست که فرّه ایزدی، از پادشاه، می‌تواند گسست! حتی اگر ما بپذیریم ـ هرچند در آن گمان‌مند می‌توان بود ـ که فرّه ایزدی از پدران به پسران، به یادگار و به مرده ریگ، می‌رسد. در پادشاهی که از آن، بدین شیوه بهره یافته است، به ناچار، پایدار نیست. اگر این پادشاه، به دروغ، به درّوندی، به تباهی، به کژاندیشی، به ستم، به دیگر پلیدی‌های خوی و منش آدمی بیالاید و دچار شود، فرّه ایزدی از او خواهد گسست. از دید فرهنگ و اندیشة ایرانی، چنین کسی، از آن پس، شایستة فرمان راندن نیست. اگر فرمان براند، آن فرمان‌رانی را نمی‌توان پذیرفت و گردن نهاد.
جناب استاد، در شاهنامه نوعی همسانی و ترادف میان فرمانروایی شاه و یزدان دیده می‌شود. بیت معروف «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» و موارد دیگری که می‌شناسیم. اما در بستر داستان‌های شاهنامه، ضحاک پادشاهی ستمگر است که از بیرون آمده و از درون نامشروع انگاشته می‌شود و ایرانیان بر او شورش می‌کنند. اما آیا موارد دیگری هست که پادشاهی به دلیل سرپیچی از راستی و روی آوردن به پلیدی و ستم و کژی از سوی پهلوانان برکنار شود؟ برای مثال کاووس، علیرغم خودسری‌ها و کردار‌های غلط و پایمال کردن بسیاری از منش‌های پهلوانی و ارزش‌های ایرانی، همچنان شاه است و رستم نهایتاً ـ و با خشم و اندوه ـ به دستورات او و فرمانروایی او گردن می‌نهد. براساس گفته‌های شما چگونه می‌توان شواهدی از شاهنامه برای انگاره‌ای که شما گفتید بیان کرد؟
یک نمونة بسیار برجسته و شناخته از پادشاهانی که فرّه ایزدی را از دست می‌دهند، جمشید است. جمشید، پادشاهی بود بسیار بزرگ و بشکوه. از خورشید شاهان شمرده می‌شد. در نام وی هم پیوند وی با فروغ و خورشید آشکار است. نام او به معنی جَمِ رخشان است. اما جمشید، چون پهلوانی را فرونهاد، هنگامی که خود را خدا خواند، فِرّهِ ایزدی را از دست داد. به کیفرِ این دُژْ فرّهی، دهاکِ ماردوش بر ایران و ایرانی چیره شد. هزار سال به سیاهی و تباهی، به دَدی و بدی بر ایران فرمان راند. تا زمانی که فریدون، که از فرّه ایزدی برخوردار بود، به یاری کاوه بر او برشورید و او را از اورنگِ فرمانروایی به زیر کشید.
اما شما از پادشاهی دیگر نیز یاد کردید که شایستة آن است که به دُژْ فرّهی دچار آید. فرّه ایزدی را از دست بدهد. زیرا که پادشاهی است سبک سر، خامکار، که با هوس‌های لگام گسیختة خویش، بارها ایرانیان را در رنج و دشواری درافکنده است. امّا چرا کاووس مانند جمشید به بی فرّهی دچار نمی‌آید. پاسخ این پرسش، پاسخی است که آن را می‌باید در باورها و اندیشه‌های نمادشناسیِ کهن جُست. بر پایة نوشته‌های پهلوی، که ریشه در اوستا دارند، روزگاری در مینو، در آسمان، انجمنی شگرف، برین، فراسویی سامان داده می‌شود که سرور و سالارِ آن اورمزد است. ایزدان در آن انجمن گرد می‌آیند و رفتار و کردار کاووس را بر می‌رسند. در آن انجمن گفته می‌شود که کاووس شایستة برخورداری از فرّه ایزدی نیست. در پی آن، فرمانروایی را نمی‌سزد. امّا یکی از ایزدانِ‌ نامدار، که «نَریوسنگ» نامیده می‌شود ـ‌ در پارسیِ دری، نام او در ریختِ «نِرْسِه» کاربرد یافته است ـ برپای می‌خیزد. می‌گوید که بهتر آن است کاووس با همة ناشایستگی‌هایی که در او هست، همچنان فرّه‌مند بماند. زیرا می‌باید از کاووس، کیخسرو پدید بیاید و سر برآورد. کیخسروی که نماد و نمونة فرمانروایی آرمانی در ایران است. به راستی، به پاسِ کیخسرو است که کیکاووس از دُژ فرّهی می‌رهد. نواده، در آن انجمن، به فریاد و یاریِ نیا می‌رسد.
آیا نمونه فرمانروایانی که بدین دلیل برکنار شوند یا به فرّه ایزدی دست نمی یابند، در شاهنامه می‌توانیم یافت؟
به هر روی، نمونه‌ای از فرمانروایانی که نتوانسته‌اند به فرّه دست بیابند، افراسیاب است. جمشید فرمانروایی است که از فرّه برخوردار بود، سپس آن را از دست داد. اما فرمانروایانی هم هستند، مانند افراسیاب، که هرگز از فرّه برخوردار نبوده‌اند، اما آزمندو پر شور، آن را می‌جسته‌اند. بارها افراسیاب به فرّه نزدیک می‌شود. تو گویی که بدان دست خواهد یافت. اما همواره فرّه ایزدی از او گریخته است و رمیده. افراسیاب هرگز نمی‌تواند به فرّه دست یابد. باز می‌گردیم به سخن خویش، فرّه‌مندیِ پادشاه، می‌توانیم گفت که در گرو پهلوانی و جوانمردی و درویشیِ اوست. زیرا شهریارانِ ایرانی، سرشت و رفتاری دوگانه و دوسویه دارند. درست است که بر گیتی فرمان می‌رانند، اما فرمانروایی بر گیتی، در گروِ پیوندِ تنگِ آنان با مینوست. اگر فرمانروایی از مینو گسسته باشد، بر گیتی هم فرمان نمی‌تواند راند. پیوند با مینو هم در گروِ آن خوی و خیم‌ها و منش‌ها و ویژگی‌های شایستة درونی و روانی است که اگر پادشاه از آنها بی‌بهره باشد، فروخواهد افتاد به کسی که تنها بر گیتی، بر پیکره‌ها، بر کالبدها فرمان می‌راند. جایی در دل‌ها ندارد. مردم تا بتوانند، تا چیرگی بیابند، او را از تخت به زیر خواهند کشید.
پس در شاهنامه، همواره، پهلوانی بر پادشاهی چیره است. گاهی کسانی که با شاهنامه آشنایند، در شگفت می‌افتند که چرا پهلوانان شاهنامه تن به پادشاهی درنمی‌دهند. برای نمونه، هنگامی که نوذر به بیراهه در می‌افتد و ستم می‌آغازد، ایرانیان از او به ستوه درمی‌آیند. سام را، که پهلوان بزرگ ایران در آن روزگار بوده است، به پایتخت فرامی‌خوانند. درمی‌ایستند، پافشارانه از او می‌خواهند که به جای نوذر بر تخت بنشیند. سام نمی‌پذیرد و از پادشاهی تن درمی‌زند.
رستم که جهان پهلوان شاهنامه است. همواره می‌توانسته است هر پادشاهی را از تخت به زیر بکشد و خود بر جای او بنشیند. اما هرگز چنین نکرده است. چرا؟ چون در جهان شاهنامه، که همان جهانِ ایرانی است، پهلوانی نه تنها فروتر از پادشاهی نیست بلکه می‌توان گفت فراتر از آن است. چون پهلوان نیازی به پادشاه ندارد، اما پادشاه همواره به پهلوان نیازمند است. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجْ‌بخش است. تاجِ او را، پهلوان به وی بخشیده است. از این روی، شما هر کدام از پهلوانان بزرگ شاهنامه، یا پادشاهانِ بآیین، فرّه‌مند، راست‌کیش، در شاهنامه را بنگرید، نمونه‌ای ناب از خوی و منش و رفتار و کردار جوانمردی یا پهلوانی را در او آشکارا خواهید دید.
اگر اجازه بدهید، کمی از بحث اصلی فاصله می‌گیرم تا دربارة بحث اولیه‌ای که شما دربارة نامِ شاهنامه مطرح کردید سؤالی بپرسم. آیا ممکن نیست که نام شاهنامه، به قیاسِ واژگانی همچون شاهکار و شاهراه و شاه بیت و حتی شاه‌نشین برگزیده و پذیرفته شده باشد؟ به هر حال به بهترین بیت، یا بهترین کار و بهترین اتاق می‌گفته‌اند شاه بیت و شاهکار و شاه‌نشین. این هم بهترین اثر ادبی و نامه و کارنامة تبار و فرهنگ ما بوده است. ضمن اینکه به یک معنا شاهنامه براساس توالی سلسله‌ها و پادشاهی‌ها بنیاد و سروده شده است.
این گزارش پذیرفتنی است؛ اگر آن را گزارشی پندارینه و شاعرانه بشماریم. اما بدان سان که به کوتاهی گفته شد، این نام بر پایة آن هنجار و پیشینة فرهنگی و تاریخی بر این نامة ورجاوند نهاده شده است. شاهنامه، شاهِ نامه‌ها هست، اما نامة شاهان نیست. درست است که در شاهنامه، بخش‌بندی بر پایة پادشاهان است و روزگار فرمانروایی آنان. این بخش‌بندی هم، ستانده از آبشخورهای فردوسی است و بر پایة همان پیشینه و هنجار در شاهنامه پدید آمده است. در خداینامة پهلوی هم، بخش‌های گوناگون، بر پایة فرمانرواییِ پادشاهان سامان داده شده بود. یکی از ویژگی‌های بنیادین و بسیار ارزشمند فردوسی در شاهنامه آن است که استاد به هیچ روی بر خود روا نمی‌داشته است که داستانِ ایران را به دلخواه دیگرگون بسازد. فردوسی سخت به آبشخورهای خود پای‌بند بوده است. از دید من، هیچ چهره‌ای، هیچ رخدادی ـ هر چند کنارین و بی‌فروغ ـ در شاهنامه نیست که آفریدة پندار فردوسی باشد. از همین روست که شاهنامه، یکی از سر چشمه‌های اسطوره‌ها و تاریخ و فرهنگ ایران است. متنی بر ساخته و پندارینه نیست که تراویده‌های ذهن و اندیشة آفرینندة خویش را بر ما آشکار کند. باری، گمان می‌کنم روشن باشد و من نمی‌خواهم بیش از این به این زمینه بپردازم، چون از قلمروی که در آنیم به دور خواهیم افتاد. اما این نکته را هم باید بگویم که این ویژگی نه تنها، هرگز، از ارزشِ کارِ فردوسی و سترگیِ شاهنامه نمی‌کاهد، بارها بر آن می‌افزاید. استاد، در ساختار و پیکرة بنیادینِ داستان‌ها، سخت به آبشخورهای خویش پای‌بند است. اما آنجا که چونان سخنور، داستان را بازمی‌گوید، در آن بخش و بهرة ادبی و زیباشناختی و هنریِ شاهنامه، سخنوری‌ست بی‌همانند. استادی است بی‌چند و چون. اما هرگز روا نمی‌دارد که ساختار و پیکرة داستان‌ها را، حتی اندک، دگرگون بسازد.
دربارة جوانمردان و گروه‌های فتوتی در ایران، سوای آنچه که شما دربارة پهلوانان فرمودید و منش پهلوانی را لازمة ظهور و بقای فرّه ایزدی در شاهان هم قلمداد کردید، گویا اینها گروه‌های اجتماعی گسترده و با سابقه‌ای طولانی بوده‌اند که پیشینة آنها به دوران ماقبل اسلام در ایران بازمی‌گردد.گروه‌هایی نظیر آزادان و عیاران. و این واژه را هم غالب محققان از کلمة «یار» به معنای رفیق و دوست و همراه گرفته‌اند و «ای یار» تعریب به «عیار» شده است. نظر شما دربارة این ریشه‌ها چیست؟
بر پایة آنچه فراگیر گفته شد، بر ما روشن می‌شود که پایه‌ها و ریشه‌های آیینِ‌ جوانمردی و پهلوانی، به ایران کهن بازمی‌گردد. اگر چنین نبود، چنان بازتابی در شاهنامه نمی‌یافت و شاهنامه، نامة پهلوانان و جوانمردان نمی‌شد. اما چون ـ به دریغِ بسیار ـ در این زمینه هم می‌بایدمان گفت که آبشخورهای نژاده و کهن، در زمینة تاریخِ ایران بسیار اندک است، ما نمی‌توانیم به روشنی، سرگذشت پهلوانان و جوانمردان را در ایرانِ باستان نشان بدهیم و پی بگیریم. به ناچار، بر پایة یادگارها و نشانه‌ها و مانده‌های آنان در روزگارِ سپسین است که می‌باید به شناختی از آیینِ جوانمردی و پهلوانی در روزگارانِ کهن برسیم. این آیین، در ایرانِ پس از اسلام هم بسیار دیرین و کهن است. هم دیرین، و هم نیرومند و کارساز و اثرگذار. این دو ویژگی، به بسندگی، بر ما آشکار می‌دارد که ریشه و پیشینة این آیین می‌باید در ایران بسیار دیرنده و کهن باشد. وگرنه در سده‌های نخستینِ هجری، چنان کارکرد و توانی نمی‌توانست داشت. در آن سده‌ها، زمینه و ساختارِ فرهنگی و اجتماعی در ایران به گونه‌ای بود که آیین جوانمردی و پهلوانی، سویْ‌مندیِ سیاسی هم می‌یافت. ما به پاره‌ای از خیزش‌های پردامنه در تاریخِ ایرانِ نو، بازمی‌خوریم که جوانمردان و پهلوانان آنها را پایه ریخته‌اند و در گسترده‌اند. یک نمونة آشنا، خیزش جوانمردی ایرانی است، از سرزمین پهلوانان، سیستان، که به حمزة آذرک نام برآورده است.1 چون بسیار در کار چُست و چالاک  بوده است. حمزة آذرک برچیرگی تازیان، خلیفگان بغداد، بر ایران، بر می‌شورد. می‌توان گفت که بدین سان، زمینه فراهم می‌شود برای سر برآوردن یکی دیگر از رادان و جوانمردان و آزادزادگان بزرگ و نامدار ایران زمین، آن رویگرزادة آزادة سیستانی؛ یعقوب لیث. یعقوب، مردی بود که از میان جوانمردان و پهلوانان برخاست. داستان نبردهای او با کارگزاران خلیفة بغداد، روشن‌تر از آن است که نیازی به بازگفت داشته باشد. اما کار شگرف و شیرین و شگفت دیگر یعقوب، که نام او را در تاریخ و فرهنگ ایران، جاودانه گردانیده، آن است که او بود که پایة سخن پارسی را ریخت و نهاد. گفت که سخنی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟ هنگامی که سخنوران او را به زبان تازی می‌ستودند.2 اگر ما امروز به زبان شورانگیز و دلاویز پارسی سخن می‌گوییم. اگر آن شاهکارهای شگفتی‌انگیز در این زبان پدید آمده است، به گونه‌ای، در گرو آزادمنشی و ایران دوستی یعقوب لیث است. اندکی این سوتر، ما همچنان به خیزشی بسیار بزرگ برمی‌خوریم که پهلوانان و جوانمردان و درویشان آن را پایه ریخته‌اند. پیشتر گفتم این سه از یکدیگر جدایی ندارند. خیزش سربداران سبزوار. که بر فرمانروایان ددمنش و بدکنش مغول، آن خون‌ریزان بی‌پرهیز، شوریدند و کوشیدند که بر چیرگی آنان پایان بنهند.
از این بحث تاریخی، به شاهنامه بازگردیم. شما به طور مشخص، نمونه‌هایی از جوانمردی و فتوت – یا به گفتة شما: پهلوانی – را در شاهنامه برای ما بیان می‌فرمایید؟
اگر هنوز زمان داشته باشیم، شایسته می‌دانم بر یکی از هنجارها و رفتارهای جوانمردی و پهلوانی، نمونه‌وار، انگشت بر نهم که در شاهنامه نیز بازتاب یافته است. رفتاری که تا چندی پیش، هنوز در ایران روایی داشت. در میان کسانی که به گونه‌ای به آیین جوانمردی و پهلوانی دلبسته و هنوز پای‌بند بودند. هرچند که در روزگاران بسیار پسین، این آیین با ناروایی‌هایی نیز آمیخته شده بود. به سخن دیگر، جوانمردان و پهلوانان دروغین هم به میان پهلوانان و پیروان راستین این آیین، راه جسته بودند. اما به هر روی، آن رفتار و آن هنجار، حتی در میانة این کسان هم دیده می‌شد و آن، «مهر نان و نمک» است که شناخته شده‌تر از آن است که نیاز به گزارش و بازنمود داشته باشد. اگر جوانمردی، پهلوانی، بر خوان کسی می‌نشست و نان و نمک او را می‌خورد، سر در گرو او می‌نهاد. از آن پس، آن میزبان، به گونه‌ای بر وی چیرگی داشت. هرگز نمی‌پذیرفت، روا نمی‌دانست که کمترین گزندی به آن کس برساند، چه برسد به اینکه او را بیازارد یا خون وی را بریزد. یک نمود برجستة این هنجار و رفتار جوانمردی و پهلوانی را ما در داستان رستم و اسفندیار می‌بینیم. هنگامی که پشوتن، برادر اسفندیار، که می‌توان گفت: خرد گسسته اوست، او را اندرز می‌گوید که با رستم مهربان باشد، فراخوان او را بپذیرد، به سیستان برود و بر خوان وی بنشیند. اسفندیار از آن تن درمی‌زند. انگیزه و برهان او در این تن در زد، مهر نان و نمک است. او می‌گوید که اگر من بر خوان رستم بنشینم، کشتن او بر من ناروا خواهد شد. من نمی‌توانم بر او تیغ درکشم. با او بستیزم، در آویزم، خون او را بریزم. اگر چنین کنم، از آیین پهلوانی به دور مانده‌ام.
من خوشتر می‌دارم که این بخش را از زبان گرم و گیرا و فسون بار فردوسی برای خوانندگان گرامی این گفت و شنود بازگویم. این نمونه‌ای که برمی‌خوانم و از مهر نان و نمک در آن سخن رفته است، بازمی گردد به گفت و گویی که اسفندیار با رستم دارد که او را به خوان خویش فرا می‌خواند:
به پاسخ چنین گفت اسفندیار           که‌ای در جهان از گوان یادگار
همه راست گفتی، نگفتی دروغ            به کژی نگیرند مردان فروغ
ولیکن پشوتن شناسد که شاه          چه فرمود چون من برفتم به راه
گر اکنون بیایم سوی خوان تو               بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه                   مرا تابش روز گردد سیاه
فرامش کنم مهرنان و نمک                به پاکی نژاد اندر، آریم شک
وگر سر بپیچم ز فرمان شاه                 بدان گیتی آتش بود جایگاه
تو را آرزو گر چنین آمده ست        یک امروز با می پساییم دست3
چه داند که فردا چه خواهد بُدَن              برین داستان‌ها نباید زدن
آشکارا می‌بینیم که پروای اسفندیار، از نشستن بر خوان رستم، مهرنان و نمک است. در پی آن فرمانبری از گشتاسب شاه. او حتی می‌گوید که اگر مهر نان و نمک را فرو بگذارد، که بایستة آیین پهلوانی است، آنچنان کاری پلشت و تباه انجام داده است که در پاکی نژاد وی به گمان خواهد افتاد. خواهد اندیشید که مبادا او، از بستر گناه برآمده است.
 نمونه‌ای دیگر از این دست در شاهنامه، در آنجاست که بهرام4، پور دلاور گودرز و برادرگیو، پهلوان آزادمنش، که سخت پای‌بند آیین جوانمردی است، در نبردی تازیانة خود را در آوردگاه، فرو می‌افکند و گم می‌کند. آوردگاهی که سپاه دشمن در آن خیمه زده است. بهرام بر آن سر می‌افتد که تازیانه را بیابد و بیاورد. هرچه پدر او گودرز، به وی اندرز می‌دهد که چنین مکن، کار باریک و دشوار است، بیم آن می‌رود که جان خویش را بر سر این تازیانه بنهی! من ده تازیانة گوهرنشان، به تاوان آن، به تو خواهم داد. بهرام نمی‌پذیرد. شب هنگام به آوردگاه می‌رود، طلایه‌داران سپاه توران او را می‌بینند. بر وی می‌تازند. هنگامی که بهرام، بسیار تن از سپاهیان تورانی را در خاک و خون فرو می‌غلطاند، به گونه‌ای که آنان، ستوهیده و درمانده، از پیران5 یاری می‌جویند، پیران به بالین بهرام می‌آید که خسته و خونین بر خاک افتاده است. برای اینکه او را آرام بدارد و دل او را بجوید، از مهر نان و نمک یاد می‌کند. زیرا بهرام، پهلوانی است که همراه زنگة شاوُران6، در رکاب سیاوش به توران زمین می‌رود. در آنجا بر خوان پیران ویسه نشسته بودند. پیران به او می‌گوید:
نه تو با سیاوش به توران بُدی         همانا به پرخاش و سوران بُدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است   نشستن همان مهر پروردن است
به هر روی، آیین نان و نمک، در شمار رفتارها و هنجارهای پهلوانی بوده است. نمونه‌ای دیگر، نغز و روشن و آشکار از این آیین را در شاهکار عطار، پیر هژیر نیشابور می‌بینیم که داستان مرغان است. در منطق الطیر؛ عطار در آغاز منطق‌الطیر، هنگامی  که با خداوند راز می‌گوید، به مهر یک دلگی بسیار، مهر نان و نمک را فرایاد کردگار می‌آورد. می‌گوید من بارها، شبان روزان، بر خوان تو نشسته‌ام. بر تو مهر نان و نمک دارم. تو پهلوان پهلوانانی. راد رادانی. به پاس این مهر و این حق، بر من مگیر، از گناه من بگذر. سپس، داستانی را چاشنی سخن خود می‌گرداند. داستان عیاری که مردی را دست بسته به سرای خود می‌برد تا هر زمان توانست، سر از تن او بیفشاند. اما بانوی آن عیار، در آن هنگام، خوراکی به آن دلخسته می‌دهد. هنگامی که عیار به خانه باز می‌آید، می‌بیند که آن مرد بر خوان او نشسته و نان و نمک او را خورده بوده است، دست از وی بازمی‌دارد.
خورد عیاری بدان دلخسته باز           با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد، زند بر گردنش         پاره‌ای نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان         دید آن دلخسته را در دست نان
گفت «این نانت که داد ‌ای هیچ کس؟»  گفت «این نان را عیالت داد و بس»
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام      گفت «بر ما شد تو را کشتن حرام
زان که هر مردی که نان ما شکست      سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارة ما جان دریغ     من چه گونه خون او ریزم به تیغ؟»7
عیار می‌گوید: چون که نان و نمک مرا خورده‌ای، حتی می‌توانی و حق آن داری که جان مرا بستانی. من چگونه می‌توانم خون تو را بریزم.
در فرجام این سخن، شایسته می‌دانم که بیتی از خواجة بزرگ شیراز را که در آن بیت هم رندانه از مهر نان و نمک سخن رفته است یاد کنم تا فرجامی فرخنده باشد در این گفت و شنود. خواجه در آغازینة غزلی می‌گوید:
ای دل ریش مرا، با لب تو حق نمک     حق نگه‌دار که من می‌روم، اللهُ معک
خواجه می‌گوید که من بارها از لب شیرین و نمکین تو،‌ای یار، بوسه برچیده‌ام و بر خوان این لب نشسته‌ام. پس بر تو مهر نان و نمک دارم. اکنون که به سفر می‌روم، این مهر و این حق را نگه‌دار که خدای همواره با تو باد.

پی نوشت‌ها:
1- این حمزة آذرک، پسر آذرک شاری، معروف به حمزه بن عبدالله خارجی، از قیام‌کنندگان بر علیه خلافت عباسی بود که در اواخر سدة دوم هجری، در سیستان خروج کرد و نسب خود را به زوتهماسب می‌رساند. او گرایشات ملی داشت و مردم را از دادن خراج به عباسیان منع می‌کرد. حمزه جنگ‌های بسیاری با‌ هارون الرشید کرد و مردم او را دوست می‌داشتند زیرا به مروت و فتوت با آنان می‌کوشید. حمزه در عهد حکومت مأمون، به سال 213هجری قمری درگذشت. شرح احوال او را استاد دکتر ذبیح‌الله صفا در جلد یکم تاریخ ادبیات ایران و کتاب دلیران جانباز آورده‌اند. همچنین رجوع کنید به لغتنامه دهخدا، ذیل مدخل حمزة آذرک.
2- اشاره است به ماجرای محمد ابن وصیف (سده سوم هجری) که دبیر رسایل یعقوب بود. در تاریخ سیستان آمده: "...پس شعرا او را شعر گفتندی به تازی... و بدان روزگار نامه پارسی نبود.پس یعقوب گفت: چیزی که من اندر نیابم، چرا بایدگفت؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی... او گفت و پیش از او کسی نگفته بود..." بنگرید به تاریخ سیستان، تصحیح ملک الشعرای بهار، انتشارات معین،چاپ اوا1381.
3- این ابیات و بیت‌های دیگر، بر گرفته از شاهنامة تصحیح و توضیح شدة مفصل استاد کزازی به نام «نامة باستان» است که در جلد ششم، ابیات 3797 به بعد می توان ملاحظه کرد. همان، انتشارات سمت، چاپ اول 1384
4-"بهرام از فرزندان گودرز کشواد است که در دربار کاووس شاه بود... پس از آنکه سیاوش را اندیشه بر رفتن توران قرار گرفت، سپاه خویش را به بهرام سپرد تا به توس بسپارد."  در این باره بنگرید به: فرهنگ نامهای شاهنامه،دکتر منصور رستگار، پژوهشگاه علوم انسانی،چاپ اول 1367، جلد اول.
5- پیران پسر ویسه، سپهدار افراسیاب است که به خرد و رفتار نیک در داستان های شاهنامه معروف است. او با فرنگیس را برای سیاوش به زنی گرفت ودر دوره کیخسرو، به دست گودرز کشته شد. کیخسرو از مرگش غمین شد:
فرو ریخت آب از دو دیده به درد               که کردار نیکی دهش یاد کرد...
بنگرید به فرهنگ نامهای شاهنامه، همان.
6- زنگه پسر شاوران، از پهلوانان ایرانی شاهنامه در داستان سیاوش، هنگامی که در جنگ با تورانیان ، رستم به ایران بازگشت، او به همراه بهرام، دیگر پهلوان ایرانی، از مشاوران و دوستان سیاوش بودند. در فرهنگ معین نوشته:"...زنگه یا زنده پسر شاور(شاپور) پهلوان ایرانی معاصر کیکاووس و کیخسرو". از دلاوری های زنگه می توان به کشتن آخواست تورانی در جنگ دوازده رخ اشاره کرد.
7- این حکایت در منطق‌الطیر، تصحیح استاد شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، چاپ پنجم 1387، ص 243 آمده است و در ادامه، شیخ فریدالدین چنین فرموده و سروده است:
خالقا، سر تا به راه آورده‌ام                         نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام
چون کسی می‌بشکند نان کسی                     حق‌گزاری می‌کند آن کس بسی
چون تو بحر جود داری صد هزار                    ان تو بسیار خوردم، حق‌گزار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد